شما دکترید ؟

ساخت وبلاگ

تلفن که زنگ زد، با دمپایی و روبدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشته بود ، حتما زنش بود که زنگ می زد. او هرشب که خارج از شهر بود- همین طور دیر وقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن می زد.مامور خرید بود، و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفته بود.

گفت : ((الو، عزیزم.)) باز گفت : ((الو.))

زنی پرسید : (( شما؟))

گفت : ((شما کی هستید؟ چه شماره ای را گرفتید؟))

زن گفت : (( یک لحظه اجازه بدهید، بله 8036- 273.))

گفت : ((شماره همین جاست. ازکجا شماره مرا پیدا کردید؟))

زن گفت : (( نمی دانم. وقتی از سرکار برگشتم. دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته بود.))

((کی نوشته بود؟))

زن گفت : (( نمی دانم. گمانم پرستار بچه. حتما خودش بوده.))

گفت : ((خوب، نمی دانم از کجا از این شماره را آورده، اما شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون می شوم که بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟))

زن گفت : ((بله، شنیدم.))

گفت : (( کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم. ))

نمی خواست حرف تندی بزند، اما آدم که نمی دانست با کی طرف است. نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت : ((نمی خواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید.))

دمپاییش را درآورد،و پایش را مالش داد و منتظر ماند.

گفت : (( من هم نمی دانم، گفتم که، دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته شده، نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت- همین پرستاربچه- فردا صبح که دیدمش می پرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سرکار برگشتم، توی آشپزخانه بودم.))

گفت: ((اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازیدش دوریا پاره اش کنید و فراموش کنید. مسئله ای نیست، نگران نباشید.)) گوشی را به گوش دیگرش گذاشت.

زن گفت: ((به نظر آدم خوبی می آیید.))

((واقعا؟ خوب، لطف دارید.)) می دانست که باید حالا قطع کند، اما شنیدن صدایی، حتی صدای خودش، درآن اتاق ساکت خوب بود.

گفت: ((بله، بله، ازصدایتان می فهمم.))

پایش را ول کرد.

زن گفت: (( اگر ناراحت نمی شوید، می خواستم اسمتان را بپرسم.))

گفت: (( اسمم آرنولد است.))

گفت: ((اسم کوچکتان چیست؟))

گفت: (( آرنولد اسم کوچکم است.))

زن گفت: ((آه ببخشید. آرنولد اسم کوچکتان است. خوب آرنولد، نام خانوادگیتان چیست؟ نام خانوداگی.))

گفت: (( دیگر باید گوشی را بگذارم.))

((تو را به خدا، آرنولد، من کلارا هالت هستم. خوب اسم شما آرنولد چی است؟ ))

گفت: (( آرنولد برایت،)) و بعد فورا گفت: (( کلارا هالت. اسم قشنگی است. اما دوشیزه هالت، دیگر واقعا باید خداحافظی کنم. منتظرتلفن هستم.))

گفت: (( متاسفم، آرنولد. قصد نداشتم وقتت را بگیرم.))

گفت: ((مهم نیست. از حرف زدن با شما خوشوقت شدم.))

(( ممنونم آرنولد.))

گفت: ((می شود یک دقیقه گوشی دستتان باشد؟ باید به چیزی سر بزنم.)) رفت به اتاق کار تا سیگار برگی بیاورد، یک دقیقه ای طول کشید تا با فندک رومیزی روشنش کرد، بعد عینکش را برداشت وتوی آینه بالای بخاری سرسری خودش را نگاه کرد. وقتی به سر وقت تلفن برگشت، کم وبیش می ترسید مبادا قطع کرده باشد.

((الو؟))

گفت: (( الو، آرنولد.))

((فکرکردم شاید قطع کرده اید.))

گفت: ((آه، نه.))

گفت: (( این قضیه ای که شماره من را پیدا کرده اید. گمان نکنم مهم باشد. فکر می کنم کافی است بیندازیدش دور.))

گفت: (( می اندازم، آرنولد.))

((خوب، پس من یگر خداحافظی می کنم.))

گفت: ((بله، البته. من هم شب بخیر می گویم.))

شنید که نفس عمیقی کشید.

(( می دانم دارم تحمیل می کنم، آرنولد، اما فکر می کنید بشود جایی همدیگر را ببنیم و حرف بزنیم؟ فقط چند دقیقه؟))

گفت: (( متاسفم، این غیر ممکن است.))

(( فقط یک دقیقه، آرنولد. این که من شماره تان را پیدا کرده ام، همه اینها. آرنولد، من یک احساس غریبی دارم.))

گفت: (( من پیرمردم.))

گفت: (( نه، پیر نیستید.))

گفت: (( چرا، واقعا پیرم.))

زن گفت: (( آرنولد، می توانیم یک جایی همدیگر را ببینیم؟ می دانی، هنوز همه چیز را برایت نگفته ام. یک چیز دیگر هم هست.))

گفت: ((منظورتان چیست؟ دقیقا چی می خواهید بگویید؟ الو؟))

قطع کرده بود.

وقتی داشت آماده می شد که بخوابد، زنش تلفن کرد، از صدایش فهمید که کم و بیش کله اش گرم است، و مدتی با هم گپ زدند، اما درباره تلفن قبلی هیچ حرفی نزد. بعد از آن، وقتی داشت رویه تختخواب را پس می زد، باز تلفن زنگ زد.

گوشی را برداشت.((الو. آرنولدبرایت، بفرمایید.))

((آرنولد، متاسفم که تلفن قطع شد. همان طور که داشتم می گفتم، گمانم باید حتما همدیگر را ببینیم.))

بعد ازظهرروز بعد، وقتی می خواست با کلید در را باز کند، شنید تلفن زنگ می زند. کیف دستیش را انداخت و کلاه و کت و دستکش را در نیاورده، به عجله به طرف میز رفت و گوشی را برداشت.

زن گفت: ((آرنولد، معذرت می خواهم که باز مزاحمت شدم. اما باید امشب حدود ساعت نه یا نه ونیم بیایی خانه ام. آرنولد، می توانی این کار را برایم بکنی؟))

وقتی اسمش را از دهان او شنید قلبش فشرده شد. گفت: (( نمی توانم این کار را بکنم.))

گفت: (( خواهش می کنم آرنولد. کار مهمی دارم و گرنه چنین تقاضایی نمی کردم. امشب نمی توانم از خانه بیایم بیرون چون چریل سرما خورده و حالا نگران پسرم هستم.))

(( وشوهرتان چی؟)) متظر ماند.

گفت : (( شوهر ندارم. می آیی دیگر، نه؟))

گفت: (( نمی توانم قول بدهم.))

گفت : (( التماس می کنم که بیایی.)) و بعد با سرعت نشانی خانه را داد و قطع کرد.

هنوز گوشی دستش بود، با خودش تکرار کرد: (( التماس می کنم که بیایی.)) آهسته دستکشها و بعد کتش را درآورد. احساس می کرد باید مراقب باشد. رفت دست و رویش را بشوید. وقتی در آینه حمام خودش را دید، متوجه کلاه شد. آن وقت بود که تصمیم گرفت به دیدنش برود، و کلاه و عینکش را برداشت و صورتش را صابون مالید. ناخنهایش را وارسی کرد.

از راننده پرسید: (( مطمئنی همین خیابان است؟))

گفت: (( برو جلوتر. سر چهارراه پیاده می شوم.))

کرایه را داد. نور پنجره های بالایی مهتابیها را روشن می کرد. می توانست جا گلدانیها را روی نرده ها ببیند، اینجا و آنجا تکه ای از اثاث مخصوص حیاط به چشم می خورد. روی یکی از مهتابیها مرد قوی هیکلی با عرق گیر بر نرده خم شده بود و او را تماشا می کرد که به طرف در می رفت.

زنگ زیر بر چسب ک. هالت را فشارداد. در بازکن صدا داد و او به طرف در رفت و وارد شد. آهسته از پله ها بالا رفت، در هر پاگردی کمی می ایستاد تا خستگی در کند. به یاد آن هتل در لوکزامبورگ افتاد، آن پنج طبقه ای که سالهای سال پیش با زنش از آن بالا رفته بود. دردی ناگهان در پهلویش پیچید، فکر کرد قلبش است. در خیال دید که پاهایش ریز تنه اش تا می شوند، دید که با صدایی بلند تا پایین پله ها سقوط می کند. دستمالش را درآوردو پیشانیش را خشک کرد. بعد عینکش را برداشت و شیشه اش را خشک کرد، منتظربود قلبش آرام بگیرد.

به ته راهرو نگاه کرد. آپارتمانها خیلی ساکت بودند. دم در آپارتمان او ایستاد، کلاهش را برداشت، و او آهسته در زد. لای دراندکی باز شد و دختر کوچولو و تپلی با پیژاما پیدا شد.

گفت: (( شما آرنولد هستید؟))

گفت: (( بله، خودم هستم. مادرت خانه است؟))

(( گفت که بیایید تو. گفت بهتان بگویم که رفته داروخانه شربت سینه و آسپرین بگیرد.))

در را پشت سرش بست. (( اسمت چیه؟ مادرت بهم گفت، ولی یادم رفته.))

وقتی دختر هیچ نگفت، باز تلاش کرد به خاطر بیاورد.

(( اسمت چیه؟ اسمت شرلی نیست؟ ))

گفت: (( شریل. ش-ر –ی-ل.))

((اره. حالا یادم امد. خوب، قبول داری که خیلی نزدیک شدم.))

دختر روی چهار پایه آن طرف اتاق نشست و به او نگاه کرد.

گفت: پس مریض شدی، هان؟))

سرش را به نشانه نفی تکان داد.

((مریض نیستی؟))

گفت: (( نه.))

دور و برش را نگاه کرد. چراغ پایه داری طلایی اتاق را روش کرده بود که یک زیر سیگاری بزرگ و یک جامجله ای به پایه اش وصل بود. تلویزیونی جلو دیوار روبه رو بود، اما صدایش را کم کرده بودند.راهرو باریکی تا پشت آپارتمان می رفت. درجه کوره را زیاد کرده بودند و هوا سنگین بود و بوی دارو می داد. چند سنجاق سر وبیگودی روی میز بود و روی نیمکت هم یک کت حوله ای صورتی.

باز به بچه نگاه کرد، بعد سر بلند کرد و آشپزخانه را دید و درهای شیشه ای را که ازآشپزخانه به مهتابی باز می شد.لای درهای کمی باز بود، وقتی به یاد آن مرد قوی هیکل عرق گیر به تن افتاد، کمی احساس لرز کرد.

بچه، انگار ناگهان از خواب پریده باشد، گفت: (( مامان یک دقیقه دیگر می آید.))

کلاه به دست بر پنجه پا به جلو خم شد، و خیره نگاهش کرد. گفت: (( گمانم بهتر باشد بروم.))

کلیدی در فقل چرخید، در باز شد، و زنی ریزنقش و رنگ پریده و کک مکی، زنبیل کاغذی به دست وارد شد.

((آرنولد! خوشحالم که می بینمت!)) با حالتی معذب نیم نگاهی سریع به او انداخت. وقتی داشت با زنبیلش به طرف آشپزخانه می رفت، سرش را جورعجیبی به این طرف و آن طرف تکان می داد. شنید در قفسه ای بسته شد. بچه روی نشسته بود و تماشایش می کرد. اول سنگینیش را روی یک پا انداخت و بعد روی یک پای دیگر. بعد کلاه را به سرش گذاشت و وقتی زن باز پیدایش شد با همان حرکت آن را برداشت.

پرسید: (( شما دکترید؟))

با حیرت گفت: (( نه. من دکتر نیستم.))

گفت: (( شریل مریض است. می بینید که. رفته بودم یک چیزهایی بخرم.)) رو به بچه کرد.((چرا کت آقا را نگرفتی؟ ببخشیدش. خانه ما مهمان زیاد نمی آید.))

گفت: (( نمی توانم بمانم. واقعا نباید می آمدم.))

گفت: (( خواهش می کنم بنشین. این طوری که نمی توانیم حرف بزنیم. بگذار اول دوای این را بدهم. بعد می توانیم حرف بزنیم.))

گفت: (( واقعا باید بروم. از لحن صدایتان فکر کردم کار اضطراری دارید. اما واقعا باید بروم.)) و به دستهایش نگاه کرد و می دانست که چندان با حرارت تکانشان نداده است.

شنید که می گوید: (( الان آب می گذارم چای بخوریم.)) انگار اصلا حرفهایش رانشنیده بود.((بعد دوای شریل را می دهم و آن وقت می توانیم حرف بزنیم.))

شانه های بچه را گرفت و اورا به آشپزخانه برد. دید که زن قاشقی برداشت، بعد از خواندن برچسب شیشه درش را باز کرد و دو قاشق به او داد.

((خوب، دختر نازم، حالا به آقای برایت شب بخیر بگو و برو به اتاقت.))

برای دختر سری تکان داد و بعد به دنبال زن به آشپزخانه رفت. روی صندلیی که زن نشانش داد ننشت و در عوض روی صندلیی نشسش که روبه روی مهتابی و راهرو و اتاق نشیمن کوچک بود. گفت(( ناراحت نمی شوید یک سیگار برگ بکشم؟))

گفت: (( نه. فکر نکنم اذیتم کند، آرنولد. خواهش می کنم بکش.))

اما آرنولد تصمیمش عوض شد. دستها را روی زانوها گذاشت و قیافه ای جدی گرفت.

گفت: (( هنوز هم قضیه برایم مرموز است. واقعا خیلی غیر عادی است.))

گفت: (( می فهمم آرنولد. احتمالا دوست داری بدانی که چطور شماره تلفنت را گیر آوردم؟))

گفت: (( بله، واقعا می خواهم بدانم.))

روبه روی هم نشستند ومنتظر شدند آب جوش بیاید. صدای تلویزیون را می توانست بشنود. به دور و برش در آشپزخانه و بعد باز بیرون، توی مهتابی را نگاه کرد. صدای غل غل آب بلند شد.

گفت: (( می خواستید قضیه شماره تلفن را برایم بگویید.))
گفت: (( ببخشید، آرنولد! چی؟))

سینه اش را صاف کرد. گفت: (( بگویید بدانم چطور شماره تلفنم را پیدا کردید.))

(( از آنت پرسیدم. همان پرستار بچه – خوب، برایت که گفته بودم. به هر حال، او گفت که وقتی اینجا بوده تلفن زنگ زده و یکی مرا می خواسته. من فقط همین را می دانم.)) فنجانی را جلوش روی میز چرخاند. ((متاسفم که بیشتر از ایی چیزی نمی دانم.))

گفت: (( آب جوش آمد.))

زن قاشق و شیر و قند روی میز گذاشت و آب را که بخار می کرد روی کیسه های چای ریخت.

برای خودش قند ریخت و چایش را هم زد.(( گفتید که من حتما باید بیایم.))

رویش را آن طرف کرد و گفت: (( آه، آن حرفم. نمی دانم چی باعث شد این حرف را بزنم . واقعا نمی دانم چی توی کله ام می گذشت.))

گفت: (( پس هیچ مسئله ای نیست؟))

((نه. یعنی آره)) سرش را تکان داد. منظورم حرفی است که زدی. هیچ چیز.))

گفت: (( که این طور.)) همین طور چایش را هم می زد. بعد از مدتی، انگار با خودش گفت: (( غیر عادی است. کاملا غیر عادی است.)) لبخند خیلی بی رمقی زد، بعد فنجان را کنار زد و دستمال را روی لبش گذاشت.

گفت: (( نمی خواهی که بروی؟))

گفت: (( باید بروم. منتظر تلفن هستم.))

(( حالا نه، آرنولد.))

صندلیش را به عقب کشید و ایستاد. چشمهایش سبز کمرنگ بود، فرو نشسته در صورت پریده رنگش و دور تا دورش چیزی بود اول فکرکرد سایه چشم تیره است. در حالی که از خودش وحشت کرده بود و می دانست که ممکن است بعد به خاطر این کار از خودش بیزار شود، ایستاد و با حالتی معذب دستهایش را دورش حلقه کرد. او هم گذاشت ببوسدش، پلکهایش را چندبار به هم زد و برای لحظه ای بست.

آرنولد دستهایش را برداشت و در حالی که تعادل چندانی نداشت چرخید و گفت: (( دیر شده. شما خیلی لطف کردید. اما من باید بروم، خانم هالت. بابت چای متشکرم.))

گفت: (( باز هم می آیی آرنولد، مگر نه؟))

شرش را به نشان نفی تکان داد.

دنبالش تا دم در رفت، آنجا دست دراز کرد. می توانست صدای تلویزیون را بشنود. مطمئن بود که صدا را بلند کرده اند. آن وقت یاد آن یکی بچه افتاد- پسره. کجا بود؟

زن دستش را گرفت، به سرعت آن را به طرف لبش برد.

(( نباید مرا فراموش کنی، آرنولد.))

گفت: (( نمی کنم.)) گفت : (( کلارا. کلارا هالت.))

گفت: (( گپ خوبی بود.)) مویی، نخی چیزی را از روی یخه کت آرنولد برداشت. (( خیلی خوشحالم که آمدی و مطمئنم که بازم هم می آیی.)) آرنولد به دقت نگاهش کرد، اما زن داشت پشت سر او را نگاه می کرد انگار می خواست چیزی را به خاطر بیاورد. گفت: (( خوب دیگر – شب بخیر، آرنولد،)) و بلافاصله در را بست، نزدیک بود پالتوش لای در بماند.

از پله ها که می خواست پایین برود گفت: (( عجیب است.)) وقتی به پیاده رو رسید نفس عمیقی کشید و لحظه ای ایستاد تا به ساختمان نگاه کند. اما نتوانست بفهمد که کدام مهتابی آپارتمان اوست. مرد قوی هیکل و عرق گیر به تن کمی کنار نرده جا به جا شد و همچنان او را در پایین نگاه کرد.

دستهایش را تا ته جیب کتش فرو برد و پیاده به راه افتاد. وقتی به خانه رسید تلفن داشت زنگ می زد. کلید را بین انگشتانش گرفت و بی حرکت وسط اتاق ایستاد تا تلفن ساکت شد. بعد، با ملایمت تمام دستش را روی سینه اش گذاشت و از روی لایه های لباس ضربان قلبش را احساس کرد. پس از مدتی به طرف اتاق خواب به راه افتاد.

تقریبا بلافاصله تلفن دوباره به صدا در آمد و این بار گوشی را برداشت. گفت: (( آرنولد. آرنولد برایت. بفرمایید.))

زنش گفت: (( آرنولد؟ وای، عجب امشب رسمی شده!)) صدایش قوی بود و لحنی شوخ داشت. (( از ساعت نه تا حالا دارم زنگ می زنم. حسابی داری آنجا کیف می کنی آرنولد، هان؟))

آرنولد ساکت ماند و ه صدای او فکر کرد.

گفت: (( آرنولد، گوشی دستت است؟ انگار عوض شده ای.))

درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:48