درباره کتاب بیگانه آلبرکامو

متن مرتبط با «دکترید» در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو نوشته شده است

شما دکترید ؟

  • تلفن که زنگ زد، با دمپایی و روبدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشته بود ، حتما زنش بود که زنگ می زد. او هرشب که خارج از شهر بود- همین طور دیر وقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن می زد.مامور خرید بود، و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفته بود.گفت : ((الو، عزیزم.)) باز گفت : ((الو.))زنی پرسید : (( شما؟))گفت : ((شما کی هستید؟ چه شماره ای را گرفتید؟))زن گفت : (( یک لحظه اجازه بدهید، بله 8036- 273.))گفت : ((شماره همین جاست. ازکجا شماره مرا پیدا کردید؟))زن گفت : (( نمی دانم. وقتی از سرکار برگشتم. دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته بود.))((کی نوشته بود؟))زن گفت : (( نمی دانم. گمانم پرستار بچه. حتما خودش بوده.))گفت : ((خوب، نمی دانم از کجا از این شماره را آورده، اما شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون می شوم که بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟))زن گفت : ((بله، شنیدم.))گفت : (( کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم. ))نمی خواست حرف تندی بزند، اما آدم که نمی دانست با کی طرف است. نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت : ((نمی خواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید.))دمپاییش را درآورد،و پایش را مالش داد و منتظر ماند.گفت : (( من هم نمی دانم، گفتم که، دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته شده، نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت- همین پرستاربچه- فردا صبح که دیدمش می پرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سرکار برگشتم، توی آشپزخانه بودم.))گفت: ((اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازیدش دوریا پاره اش کنید و فراموش کنید. مسئله ای نیست، نگران نباشید.)) گوشی را به گوش دیگرش گذاش, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها