پس از انتظاری دراز، زمانی كه دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به
خانه اش بازگشت. یكی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. كلاغها به این سوی و آن سوی پرواز میكردند. به صورت غیر مترقبهای از در وارد شد. هیچ كس انتظار ورودش را نمیكشید.مادرش دوید تا او را در آغوش بكشد و فریاد زد: «خدایا، ای خدای بزرگ!». خواهر و برادر كوچك یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش در آمده بودند. لحظهای كه ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند، فرا رسیده بود؛ لحظهای كه بارها آن را در خواب دیده بودند.یوهانس به طرز مرموزی خاموش بود و هیچ نمیگفت، حالتی داشت كه گویا میكوشید از گریستن خودداری كند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت كنم، بگذار تماشایت كنم، چقدر بزرگ شده ای، اما چرا رنگت پریده؟» مادر با گفتن این جمله در حالی كه ترسیده بود، عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آنكه رمق و توانش رو به پایان باشد با حالتی خسته كلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفت و روی صندلی نشست. چقدر خسته به نظر میرسید، چقدر زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی مینمود كه هر لحظه با او بیگانه تر و گریز پاتر میشود.مادر گفت: «پسرم دست كم پالتویت را در بیاور.»با خودش فكر كرد چقدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است، گر چه به طور ترسناكی رنگش پریده بود، اما خب زیاد مهم نبود.«پالتو را در بیاور و بده به من، مگر نمیبینی اتاق گرم و خفه است؟»ولی یوهانس ناگهان با حركتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب كشید و از ترس آن كه مبادا دست به پالتو بزنند، آن را محكمتر به خود پیچید.«نه، ولم كنید، نمیخواهم پالتویم را در بیاورم، از آن گذشته همین الان باید بروم.»«باید بروی؟ بعد از دو سال تازه
برگشتهای و حالا درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...
ادامه مطلبما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:48