درباره کتاب بیگانه آلبرکامو

ساخت وبلاگ
آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابری كه در لحظه‌ی طلوع صورتی شده بود نگاه كنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می‌رفتیم و من به بالا نگاه می‌كردم كه ناگهان رگبار گلوله از روی سینه‌ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش‌هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه،‌ در حالی كه هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می‌كردم، مُردم. هیچ وقت كسی را كه از پشت صخره‌های بالای تپه به من شلیك كرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر كمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان كه در ستون ما بود، یك سرباز صفر را انتخاب نمی‌كرد.پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشكم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اینكه دیپلم گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم كرد. هر روز برایم روزنامه و گاهی كتاب می‌خرید. بالاخره یك روز خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتیم. پروانه را از سال دوم دبیرستان می‌شناختم و سال چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجی قشنگی داشت و همیشه رژ مسی براق می‌زد. سال سوم دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعد از ظهری یواشكی به خانه‌شان رفته بودم، موهایش را دیدم.هنوز شیشه عطر كادو شده‌ای را كه سر راه خریدم و نامه‌ای را كه در نه ماه حبس خانگی نوشتنش را تمرین می‌كردم، به پروانه نداده بودم كه گشتی‌های داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقب استیشن سوار می‌كردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن‌هایم نگاه می‌كردم كه چشمم به چشم پروانه نیفتد.او را با سر و صدا تحویل خانواده‌اش دادند و مرا به بازداشتگاهی بردند كه جنوب شهر بود، اما درست نمی‌فهم درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:48

پس از انتظاری دراز، زمانی كه دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه اش بازگشت. یكی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. كلاغها به این سوی و آن سوی پرواز میكردند. به صورت غیر مترقبه‌ای از در وارد شد. هیچ كس انتظار ورودش را نمی‌كشید.مادرش دوید تا او را در آغوش بكشد و فریاد زد: «خدایا، ای خدای بزرگ!». خواهر و برادر كوچك یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش در آمده بودند. لحظه‌ای كه ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند، فرا رسیده بود؛ لحظهای كه بارها آن را در خواب دیده بودند.یوهانس به طرز مرموزی خاموش بود و هیچ نمیگفت، حالتی داشت كه گویا می‌كوشید از گریستن خودداری كند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت كنم، بگذار تماشایت كنم، چقدر بزرگ شده ای، اما چرا رنگت پریده؟» مادر با گفتن این جمله در حالی كه ترسیده بود، عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آنكه رمق و توانش رو به پایان باشد با حالتی خسته كلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفت و روی صندلی نشست. چقدر خسته به نظر میرسید، چقدر زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی مینمود كه هر لحظه با او بیگانه تر و گریز پاتر می‌شود.مادر گفت: «پسرم دست كم پالتویت را در بیاور.»با خودش فكر كرد چقدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است، گر چه به طور ترسناكی رنگش پریده بود، اما خب زیاد مهم نبود.«پالتو را در بیاور و بده به من، مگر نمیبینی اتاق گرم و خفه است؟»ولی یوهانس ناگهان با حركتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب كشید و از ترس آن كه مبادا دست به پالتو بزنند، آن را محكم‌تر به خود پیچید.«نه، ولم كنید، نمیخواهم پالتویم را در بیاورم، از آن گذشته همین الان باید بروم.»«باید بروی؟ بعد از دو سال تازه برگشتهای و حالا درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:48

تلفن که زنگ زد، با دمپایی و روبدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشته بود ، حتما زنش بود که زنگ می زد. او هرشب که خارج از شهر بود- همین طور دیر وقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن می زد.مامور خرید بود، و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفته بود.گفت : ((الو، عزیزم.)) باز گفت : ((الو.))زنی پرسید : (( شما؟))گفت : ((شما کی هستید؟ چه شماره ای را گرفتید؟))زن گفت : (( یک لحظه اجازه بدهید، بله 8036- 273.))گفت : ((شماره همین جاست. ازکجا شماره مرا پیدا کردید؟))زن گفت : (( نمی دانم. وقتی از سرکار برگشتم. دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته بود.))((کی نوشته بود؟))زن گفت : (( نمی دانم. گمانم پرستار بچه. حتما خودش بوده.))گفت : ((خوب، نمی دانم از کجا از این شماره را آورده، اما شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون می شوم که بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟))زن گفت : ((بله، شنیدم.))گفت : (( کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم. ))نمی خواست حرف تندی بزند، اما آدم که نمی دانست با کی طرف است. نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت : ((نمی خواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید.))دمپاییش را درآورد،و پایش را مالش داد و منتظر ماند.گفت : (( من هم نمی دانم، گفتم که، دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته شده، نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت- همین پرستاربچه- فردا صبح که دیدمش می پرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سرکار برگشتم، توی آشپزخانه بودم.))گفت: ((اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازیدش دوریا پاره اش کنید و فراموش کنید. مسئله ای نیست، نگران نباشید.)) گوشی را به گوش دیگرش گذاش درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:48

هر هفته با يك نويسنده هر كتابي دري است به تماميت يك قلمرو. (سوزان سانتاگ)        هاروکی موراکامی (ژاپن)   هاروکی موراکامی از معروف ترین نویسندگان امروز ادبیات ژاپن و جهان است. او که د درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 179 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30

همیشه  آنکه  از خود  به  تو  می آید  بیگانه است  و  آنکه  از تو  به خود  می رود آشناست .  اگر آن  تو را  می شناخت  نمی آمد  و اگر این  تو  را  نمی شناخت  نمی رفت . درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 166 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30

هیچ  قصه ای  دراز نیست ،  نه  آن قدر که  پایانش نباشد .  در جایی شنونده را ملال ، آزار می دهد  و  به  وقتی  گوینده را  آزار ، ملول خواهد ساخت  و  ماده  قصه  بی معنی  خواهد شد . درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 160 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30

واقعیت این است ، همین جا .برای بودن# دراین میان باید  بروی . باید چنان بعضی باشی . ببینی و بشنوی تا  قیاس کنی که رنج ببری . برای بودن# این گونه ای ازمعناست . می خواهی بی تفاوت باشی باید بپری، کوتاه یا درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 180 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30

آدمی# مسافر است و سر منزلهایش شش است که از انها سه سر منزل را طی نموده است و سه دیگر باقی است . اما آن سه که طی کرده است : از عدم به پشت پدر و پیرامون سینه مادر آمدن است . چنان که حق سبحانه فرمود : درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 174 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30

آلبر# کامو# (فرانسه)   نویسنده مشهور فرانسوی تبار، از جمله نویسندگان مشهور سوسیالیست و خالق کتاب مشهور بیگانه و برنده جایزه نوبل ادبیات می باشد.   تولد و کودکی آلبر# کامو# در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در د درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 131 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30

جان استاین‌بک (امريكا)     جان استاین‌بک داستان‌نویسی امریکایی بود. استاین‌بک در کالیفرنیا در خانواده‌ای از تبار ایرلندی زاده شد. تحصیلات خود را ابتدا در زادگاهش انجام داد، سپس آن را در دانشگاه درباره کتاب بیگانه آلبرکامو...ادامه مطلب
ما را در سایت درباره کتاب بیگانه آلبرکامو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanoom بازدید : 150 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:30